Print Friendly, PDF & Email

پایگاه خبری یزد باما ؛ کرامت یزدانی که به تماشای نمایش «قصه ظهر جمعه » به کارگردانی حسام افروز نشسته است  طی یادداشتی برخی مطالب را در خصوص این نمایش یادآور شد.

پایگاه خبری یزد باما ؛ آنچه در ادامه می خوانید یادداشت کرامت یزدانی «نمایشنامه نویس » است پیرامون نمایش «قصه ظهر جمعه »به کارگردانی حسام افروز که این روزها در حوزه هنری در معرض دید علاقه مندان قرار دارد .

یادداشت کرامت یزدانی بر نمایش « قصه ی ظهر جمعه »

کرامت یزدانی : اینکه گاهی با دیدن یک اثر هنری بی درنگ  خود را ناگزیر به تحسین می بینی ، حتی با چرا های متعدد ،‌ خود سببی است در خوب بودن یک کار . پاسخ دادن به نخستین خواسته ی تو بعنوان  تامین بخشی از فضای زمانی و روحی و روانی ات در برابر یک کار هنری اولین و تنها شرط پذیرفتن آن اثر است . بعد می توان با  یا  بی ذره بین به درون اثر و یا لایه های دیگرش نیز سفر کنی  . که هر چه کنکاش بیشتر باشد یقین روشنای بیشتری بر درک لذتمندانه ات می تاباند . قصه ی ظهر جمعه  نمایش خوبی است . در ابتدا خوب به دلیل این که از متن سنجیده و کم اشتباهی بهره می برد . و این هم به معنای یک نظر محتوم نیست . زیرا به سرعت ، و شاید تحت تاثیر این اجرا مخاطب بلافاصله برای نمایش تبار هایی مانند  فیلم یک حبه قند میر کریمی ( شاید به خاطر شباهت گویش و رویداد ) ابد و یک روز ( شباهت مواجهه کارکتر ها ) و  حتی این اواخر آثار بازنمای دهه ی شصتی که هیچ ارتباطی هم از لحاظ زمان رویداد این اثر در مرحله ی آفرینش نداشته را نیز به یاد می آورد. مانند فیلم های نهنگ عنبر و یا ضد گلوله  ( با مشارکت بخشی از رویداد ها مثل تاکید بر ویدیو و سفر به  ژاپن و ..). تا اینجای کار ممکن است در هر کجای این گیتی اتفاق بیفتد . اما با عبور از متن ، اجرای پیش رو در شهر یزد دارای توانمندی های قابل و در عین حال  خطاهای واضحی نیز هست . خطاهایی که متاسفانه هر مخاطبی را ناگزیر می کند پس از شناخت متن ،‌ آن ها را  بی مقدمه  به کارگردانی نسبت دهد. و باز این از تنگناهای انتخاب متن های منسجم است که اگر کارگردانی روان و بی اشتباهی را تجربه نکند بیشتر محاسن و زیبایی های روی داده  را ناچار به پیشینه ی نوشتار اثر منسوب می کنند . اما بد نیست با هم مروری داشته باشیم بر مجموعه ی  این اثر نمایشی. حسام افروز کارگردان جوانی که  شجاعت انتخاب چنین متنی را در خود سراغ گرفته شایسته ی تحسین است . مدیریت و گردانندگی  هنرمندانه ده نفر و ارائه ی یک کار قابل تماشا . ارائه ی کاری زیبا که دیدگاه های متفاوت  سالنش را با خشنودی ترک کنند . بازی سازی و ایجاد مجال برای کارکتر ها و بیش از همه معرفی بازیگرانی نوپا در این اثر هر کدام می  توانند نقطه ی قوتی برای جوانی با سابقه ی حسام افروز باشند . اما این ها هیچ کدام امتیاز یک کارگردانی بی نقص را برای او به ارمغان نمی آورد . چرا ؟ اولین انتظار یک مخاطب در مواجهه ی با یک نمایش رئالیستی تماشای یک تالیف جدید است. سوای آن چه می توانسته در متن بخواند و یا با چند درجه بالاتر در یک نمایشنامه خوانی بشنودو یا در فیلمی تماشا کند . چیزی که در این اثر جای آن خالی است و فقط بازنمایی یک ماجرا هر چند روان و تاثیر گذار در جریان است . دنیای این نمایش بیش از اندازه می کوشد به رئال نزدیک شود حال آنکه کارگردان فراموش کرده است که بخش هایی از فضای رئالیستی را نادیده گرفته که سبب آزار ذهنی مخاطب می شوند . برای مثال با این که یک عروسی در طبقه ی زیرین در حال رویدادن است ما هیچ گونه صدایی و یا نشانه ای حتی ریسه  نوری و یا طلعلع آن را هم  مشاهده نمی کنیم . این نمی تواند جایی هم برای پارادکسی مثل نظر کنایه آمیز عروسی بالا گرم تر است  بازکند. ما با فضای رئال رو برو هستیم و عروسی پاره ای از این داستان است . در صورتی که به  محیط مقابل تماشاگر آن اندازه رئالیستی پرداخته شده که چنگال و قاشق آشپزخانه و یا هندوانه ی داخل یخچال و چای داغ توی سینی و …. هم برای مخاطب  پررنگ و درشت می نماید . طنز های کار اگر چه  زیبا است . اما در این نمایش بیشتر حکایت از ترس کارگردان دارد . ترسی ریشه ای از این که مبادا مخاطب از کار من لذت نبرد . پس می بایست خوشش بیاید و بخندد .در حالی که این قصه خودش می تواند بر پای خود متکی باشد نه طنز افزوده بر متن .  طنر تا اندازه ای به مخاطب می چسبد ولی رفته رفته بر کار می چربد و تکرار می شود . گاهی کارگردانی متن را نیز دچار چالش می کند . مثلا  خواهر بزرگتر از ابتدا در صحنه مشغول خیاطی است . یک تسبیح درشت با رنگ شارپ طلایی روی صندلی است . او می بیند هم تسبیح را و هم دست به دست شدن آن را و اظهار نظری نمی کند. اما درست در جایی که لازم دارد اطلاعاتی به تماشاچی بدهد خطاب به برادر خود می گوید : این همون تسبیحه که من از مشهد یکی برای تو و یکی هم برای افشین آوردم . ؟!‌. یعنی ذهن مخاطب را به سمتی ببرد که چون تسبیح نشانه ی دزدی از سنگبری است بعدا مخاطب میان قدرت و افشین مردد بماند .   مورد بعدی مثلا آزاده که خبر ندارد چه اتفاقی برایش رقم زده اند از طبقه ی پایین می آید و ترس خود را زا این که نکند مادر داماد گذشته اش را فهمیده باشد بیان می کند . همه ی اعضای خانواده  متشنج می شوند . حتی هاشم و زنش . در صورتی که این دو نفر خودشان چنین نقشه ای را طرح ریخته اند و با مادر داماد معامله کرده اند . پس چرا از آگاهی او می ترسند ؟ و یا پدری که ابتدا با آرامی او را صدا می زنند تا ببینند بیدار است یا خواب و در پایان هم آرام می خواهند اسماعیل بیدارش کند ولی در حین رویداد نمایش با بلندترین داد و فریاد ها او را چنان نادیده می گیرند که قطعا از بیدار شدن او بیمی ندارند . و این را یکی از کارکتر ها تنها با جمله ای با مضمون < با قرص هایی که او می خوره بیدار نمی شه >  توجیه می کند .  یا متحول شدن هاشم . چرا ؟ هاشم که خودش بر سر زندگی آزاده  معامله کرده !. اگر قرار است متحول شود چرا مانع از سوختن این خواهر عاشق پیشه نمی شود ؟ و فقط وکالتنامه ی جعلی پدر را پاره و گریه می کند ؟ این تحول بی تمهید اتفاق می افتد . ما انتظار داریم تحول عظیم تری روی دهد و نگذارد یک انسان قربانی شود . ولی او گریه می کند و وکالتنامه ی جعلی را پاره می کند .
اما نکات ارزشمند این اثر نیز بسیار است . همین که توانسته است با گویش یزدی نوعی روانی و جریان احساس را تسری دهد ،‌ این که  ما بازی های بسیار روان و تاثیر گذار از غالب شخصیت ها مشاهده می کنیم . به قسمی که نمی توانیم مرز میان بازی و یا حقیقت زندگی را تشخیص دهیم . گاهی احساس می کنیم این بازیگران در خانه ی ما هستند و یا ما از پنجره ی آن ها سرک کشیده ایم .  این متن روایت گر سه نسل است . پدر پسر بزرگ و پسر کوچک تر . مادر ، دختر بزرگ و دختر کوچکتر . عزیز و مادر هیچ کدام نیستند . عزیز بیش از مادر برای خانواده حضور دارد . چون هنوز تلاش گمان خانواده  بر زنده بودن اوست . عکسش را بالای تلویزیون نصب کرده اند . جایی که معمولا خانواده  نگاه می کنند . این جا را نیز نباید نادیده گرفت که نویسنده خواسته بخشی از بار معنای اشخاص را در اسامی آنها منعکس کند . مثلا اسماعیل قربانی این خانواده است . با این که  گرافیک می خواند ( هنری دارد یا دنبال می کند) برای یک اسکناس درمانده است . باید مجیز برادر را بگوید . اما فهم لازمه را دارد که نسبت به خطای برادرش فریاد نکند . قدرت توانش را در فیلم های هندی و فیلم فارسی ها ی آن عهد جستجو می کند . آرزوی دنیایی بهتر در مهاجرت به ژاپن و برگشتن با دست پر حتی به قیمت دزدی کردن از خانواده ی خودو تنها گاشتن همسرش. آزاده پارادکس معنای نام خود است . او آزاد نیست . او حتی نمی تواند عشق خود را هم انتخاب کند . حتی قدرت نه گفتن ندارد . نه گفتن که نه بله نگفتن را هم  نمی تواند . هاشم و زنش هر دو افرادی هستند رنگ عوض کرده و با جریان غالب اجتماع دنبال نان و نوایی هستند . همان ها که با زندگی دیگران معامله می کنند .افشین مطابق بیشتر آثار این سه چهار دهه اسم ایرانی است و باید قربانی شخصیت مذموم و بد شود . شرابخواره است . آن عهد کراوات می بسته و احتمالا دزد هم هست و فیلم باز و … پدر حلقه ی اتصال میان مادر و عزیز ( غایب ها ) و فرزندان ( حضار ) است که حالی میان مرده و زنده دارد . هم از او می ترسند و هم به او وقعی نمی نهند . در کل نمایش قصه ی ظهر جمعه نبش قبر خاطرات  نسلی است که  میان مانده . میان گذشته و تحولات انقلابی گری . حکایت قربانی عشق است در زنانی که از خانواده های متوسط و پایین تر قد می کشیدند . زندگی های محتوم و معامله شده به امید ایجاد عشق با آمدن یک بچه و یا گذر زمان . و پذیرفتن این روند ناگزیر را . حکایت بده بستان های زناشویی فامیلی ( افشین با خواهر هاشم ازدواج کند و هاشم با خواهر افشین )
قطعا این یاد داشت به سبب اهمیت این اجرا است . کاری که اگر نخواسته باشم بعنوان یک مخاطب بیش از وزن آن برایش ارز بگذارم ،‌وظیفه می دانم پدیدآورندگان ( کارگردان  مشاور و بازیگران  بسیار خوب آن ) را ستایش کنم . امیدوارم در آینده باز هم شاهد آثار زیبایی از این گروه باشیم . پاینده باشید و سرفراز .
کرامت یزدانی / شهریور 1395